میان بقچه زمین؛ همیشه یک صدای خوب
یک طلوع تازه است، که دست های لخت هر درخت و چشم های هر پرنده مهاجری در انتظار اوست؛
و دیدنش، اگرچه بارها و بارها، درست مثل خنده ای دوباره، تازه است؛
و راه او، در امتداد راه سبز جویبار، درون قلب دانه ای به زیر خاک
کنار من، کنار تو
و نام او، بهار